سامیارسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

سامیار نفس مامان

سامیار عاشق موسیقی

عاشق موسیقی و آهنگی با کوچکتری صدای آهنگ شروع می کنی به دست زدن حتی با صدای نی نای نای می خندی و دست می زنی صدای دستاتم انقدر بلنده تا دو فرسخی میره  الهی قربون او دست زدنات بشه مامان ، هر وقت می گم دست دست مشغول به هر کاری باشی اون کارو ول می کنی و شروع به دست زدن می کنی ..................... ...
14 ارديبهشت 1391

المانهای عید نوروز

راستی یادم رفته بود از المانهایی که در سطح شهر برای عید نوروز گذاشته بودند بزارم تو سایت ؛ خوب عیب نداره الان میزارم. سامیار ازاین موتور می ترسید چون رنگش سیاه بود به این یکی که رسید ی دیگه لا لا کرده بودی   ...
14 ارديبهشت 1391

اولین سرما خوردگی پسرم

٢٣ فروردین ١٣٩١ اولین سرما خوردگی عمرتو گرفتی, ساعت٣ بامداد که می خواستم بهت شیر بدم دیدم تمام بدنت داغه خیلی نگران شدم بابایی رو از خواب بیدار کردم خیلی تب کرده بودی من و بابایی خیلی نگران شده بودیم شربت استامینوفن بهت دادیم تا تبت پایین بیاد ولی دوباره تبت بالا می رفت ساعت ٧.٥ صبح بردیمت دکتر , دکتر گفت یک ویروس فصلی هست ٣ روز تب داشتی مامان جون, خیلی بی حال شده بودی پسر شیطون من دیگه شیطونی نمی کرد چشات خمار شده بود عزیز دلم منو بابا ٣ شب اصلا نخوابیدیم تا تبت بالا نره هر وقت تبت شدید می شد پاشویت می کردیم . الهی برات بمیرم عزیزم دیگه نبینم مریض بشی الهی همیشه سالم و سلامت باشی و همش برقصی و دست دسی کنی.
7 ارديبهشت 1391

فروردین91

عزیزم امسال اولین عید نوروز تو و اولین بهار زندگی ٣ نفره ما بود با وجو تو سفره هفت سین ما یک سین دیگه هم داشت سینی که با تمام دنیا عوضش نمی کنم با نفساش نفس می کشم و با خنده هاش نیرو می گیرم و با گریه هاش اشک می ریزم . پارسال این موقع تو توی دلم بودی و با لگدهای محکمت می گفتی مامان جون بابا جون منم هستم . نفسم عیدت مبارک   بعد از سال تحویل به دیدن مامان بزرگ ها و بابا بزرگهات رفتیم و بعد از اون به دیدن مامان بزرگهای مامان رفتیم تا شب هم خونه مامانی بودیم و کلی با فریبا جون و شیرین جون و شهره جون بازی کردی و شب هم رفتیم تولد عمه صدری خلاصه تا ٦ عید مشهد بودیم البته 4عید رفتیم نیشابور نامزدی مریم دخترعمه مامان و اونجا کلی ر...
31 فروردين 1391

روزهای پایانی سال 1390

پسرم روزهای پایانی سال ١٣٩٠ را داریم سپری می کنیم در حالیکه تو روز به روز داری بزرگتر و بزرگتر می شی سال ١٣٩٠ بهترین سال زندگی من بود چرا که خدا فرشته زیبایی به من هدیه داد و شاهد رشد کردن ارزشمندترین هدیه خداوند هستم. عزیزم چند وقته که هر چیزی که می بینی می گیری و ازش بلند می شه خیلی  تلاش می کنی تا بتونی راه بری - چند وقت هم هست که ادای غذا خوردن رو در میاری یعنی قاشتو می زنی توی ظرف غذا و تو دهنت می زاری -رقصیدن هایتم خیلی دیگه حرفه ای شده انچنان قری می دی که ادم از خنده قش می کنه با کوچکترین صدای آهنگی دستاتو می چرخونی و ناچ ناچ می کنی حتی توی مغازه ای که آهنگ بزاره تو نمی تونی خودتو کنترل کنی - عزیزم مامان و بابا خیلی قشنگ و...
27 اسفند 1390

اولین چهارشنبه سوری سامیار

امشب اولین تجربه چهارشنبه سوری سامیاره ساعت ٩ تو حیاط همه از روی آتیش پریدیم (اما هدیه برای مسابقه کشوری تیر و کمان به دزفول رفته بود)سامیار با صدای ترقه که بابا تو اتیش انداخت حسابی ترسید و گریه کرد. خلاصه مراسم چهارشنبه سوری رو به خوبی و خوشی انجام دادیم . وقتی اومدیم تو خونه سامیار مراسم ملاقه زنی رو هم انجام داد.ههههههههههههههههههه ...
23 اسفند 1390

10 ماهگی پسملم

یکی یک دونه من ٣ روز پیش تو ١٠ ماهه شدی ١٠ ماه گذشت و من عاشق ذره ذره از وجودتم با نفسات زندگی می کنم و با گرمای وجودت آرامش می گیرم. تو این ماه خیلی چیزهای جدیدی یاد گرفتی و همینطور هم خیلی شیطون شدی در حدی که اصلا نمیشه کنترلت کرد و من دربست در اختیار شما هستم تا کاری دست خودت ندی الانم که نزدیکهای عیده و مامان هیچ کاری انجام نداده وروجک من از وقتی که یاد گرفتی چهار دست و پا کنی دیگه کسی به گردت نمی رسه و هر جایی که ببینی دستاتو می گیری و از اونجا بلند می شی . چند وقته بای بای کردن هم یاد گرفتی عزیزم هر وقت می خوای بری بیرون با اون دستای کوچولوت بای بای می کنی هر وقت هم تشنت باشه می گی آب امروز تلفنو گذاشته بودم جلوت داشتیم با هم...
14 اسفند 1390

سومین مسافرت سامیار ، جزیره ای در خلیج فارس(قشم)

 صبح 25/11/90 من و تو و بابایی با ماشین حرکت کردیم از شهر های فردوس و کرمان رد شدیم رفتیم بندر پل ماشین گذاشتن روی لنج و جزیره قشم، بندر لافت پیاده شدیم وقتی رو لنج بودیم وقتی دریای خلیج فارس و دیدی انقدر ذوق می کردی که همه مردم نگات می کردن خیلی خوشحال بودی و همش دست دسی می کردی دریا رو که میدی همش لبات گرد می کردی و می گفتی اواو او خیلی با نمک شده بودی 4 روز قشم بودیم همه بازارهاشو دیدیم و خرید می کردیم و چیزهای خوشگل خوشگل برات خریدیم تو بیشتر تو کالسکت بودی و کیف می کردی و دچار تعب زدگی شده بودی چون صبحا که از خواب پا می شدی همش می دیدی بیرونیم و تو هم که عاشق ددر و دیگه .....اونجا با دخترهای چینی جور می کردی چون باهات بازی می کردن ...
3 اسفند 1390

سامیار قهرمان

امروز خاله هدیه نفر اول تیراندازی با کمان شد و بهش مدال طلا دادن تو هم از فرصت استفاده کردی و زود مدال طلا رو گردنت انداختی و عکس گرفتی . الهی همیشه قهرمان باشی همیشه مدال طلا گردنت بندازی مامان جون ...
18 بهمن 1390

سامیار و مامان سامیار در یک لباس

تو این عکس ٨ ماه هستی و من ٢ماه و نیمه ،‌ این لباس و شیرین جون برای مامان بافته بود و مامان شهین یادگاری نگه داشته بود حالا هر دو تامون یک لباس پوشیدیم مثل دو قلوها شدیم. بوس   ...
10 بهمن 1390