سامیارسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

سامیار نفس مامان

شیطونیهای من

دیروز رفته بودیم خونه مامانی ؛ حسابی با فریبا جون و شیرین جون و شهره جون آتیش سوزوندی هر کار که می تونستی کردی؛ 1000 بار از پله ها بالا و پایین رفتی - آب بازی کردی - تمام کمدا رو به هم ریختی و ....... سامیار شیطون در حال آب بازی - عاشق آب بازی کردنی همش دوست داری دستاتو زیر آب بگیری اگر کسی مزاحم آب بازی کردنت بشه میزنی زیر گریه از نوع شدیدش . سامیار در حال بهم ریختن کمد فریبا جون سامیار در حال داتی کردن چون اصلا نمیزاری عینک رو چشات یا کلاه رو سرت باشه برای یک لحظه عکس گرفتن باید دستاتو بگیریم . جیگرررررررررم   ...
2 تير 1391

عکسهای قشنگ قشنگ

فونت زيبا ساز فونت زيبا ساز ازم عکس نگیر وقتی فضولی می کنم سامیار دختر می شه کیف لوازم آرایش مامانم و بهم ریختم سامیار نازدونه دارم خوابهای رنگی می بینم من عاشق کامیونمم. به به چقدر فاز میده آخ جون می خوام برم حموم   ...
30 خرداد 1391

تولد

مامان جون ؛جیگرم ؛عسلم دیشب تولد عمه سمانه بود رفتیم تولد کلی رقصیدی البته خیلی فضولی هم می کردی همش یکی باید دنبال سر شما میومد تا خرابکاری نکنی دیگه خوب خوب تو مهمومی راه میفتادی و هر جا دوست داشتی می رفتی شیطون بلای من اینم کیک تولد ...
30 خرداد 1391

راه رفتن پسملی و ....

عزیز دلم چند روزه که خیلی تند و سریع از این سر اتاق به اون سر اتاق راه می ری هر وقت هم که زمین میخوری سریع پا میشی و دوباره راه می ری البته دستا تو موقع راه رفتن بالا می بری تا تعادلتو حفظ کنی ولی فعلا  در حالت عادی و یا هر وقت بخوای تند تند بری بازم چهار دست و پا می کنی یعنی فعلا چهاردست و پا رو از راه رفتن ترجیح میدی کوچولوی من .آخ فدای اون راه رفتن رباتیت بشم من  . این روزها مامان و خیلی اذیت می کنی آخه هیچی نمی خوری یک هفته ست که بی اشتها شدی و هر چی برات درست می کنم به هر روشی که متوسل میشم اصلا زیر بار نمیری و لب به هیچی نمیزنی برای همین منو خیلی نگران کردی نمی دونم شاید از دندونات باشه فقط فقط دوست داری شیر مامان جونتو ب...
27 خرداد 1391

9 ماهگی

- درست روز 11/2/90 چهار دست و پایی رسما و به صورت حرفه ای آغاز کردی قبلا دو قدم می رفتی خودتو پخش زمین می کردی و یا خودتو می کشوندی رو زمین این طرف و اون طرف می رفتی ولی از امروز مثل نی نی های حرفه ای به صورت کاملا سریع  چهار دست و پایی می کنی و تو یک چشم به هم زدن از این طرف اتاق به اون طرف می ری. - خیلی از جاروبرقی می ترسی هر وقت جارو برقی رو می بینی بهش خیره می شی و ازش چشم برنمی داری وقتی هم نزدیکش می شی بهش دست می زنی و بعد ازش فرار می کنی - عاشق پیام های بازرگانی هستی هر وقت پیام بازرگانی پخش می شه حتی اگر توپ هم بزنن تو متوجه نمی شی و میخکوب می شی و چشم از تلوزیون برنمی داری ، حتی اگر کسی بیاد از جلوی تلوزیون رد بشه...
31 ارديبهشت 1391

آموزش رانندگی

عزیزم این روزها عاشق رانندگی شدی فقط دوست داری بری و پشت فرمون بشینی و رانندگی کنی تمام مراحل رانندگی رو هم یاد گرفتی اول که میشینی سوئیچ و سر جاش میندازی   بعد دنده جا میندازی بعد شروع به رانندگی می کنی بعضی وقتها هم با اون انگشت اشارت بوق می زنی وقتی هم میگم بوق بوق شروع به بوق زدن می کنی در حین رانندگی صدای آهنگ رو کم و زیاد می کنی بعضی وقتها هم آهنگ و عوض می کنی الهی مادر فدای اون رانندگی کردنت بشه ...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد. خداوندا، زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را بخاطر من از دست داده است در پی گذشت سالها هنوزهم صدای قلب تو نوازشگر روح خسته من است ...
23 ارديبهشت 1391

13 به در

١٣ به در شاهرود بودیم صبح رفتیم آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی -مکان زیبا و با صفایی بود اونجا اولین پفک عمرتو خوردی خیلی دوست داشتی مثل موشها پفک گاز می زدی , یک گوسفند گرفته بودیم تا روز 13 کباب درست کنیم تو حیاط خونه مامان بزرگ  گوسفند کشتیم خلاصه خیلی خوش گذشت جیگرم تو هم تا جایی که در توان داشتی بازی کردی فردا هم به طرف مشهد حرکت کردیم و اومدیم خونه.وبالاخره تعطیلات اولین عید نوروزت به پایان رسید. (خیلی دوست دارم مامان جون ).....      
17 ارديبهشت 1391

یک سالگیت مبارک عسلم

یک سالگیت مبارک عزیزم - یک سال مثل برق و باد گذشت و دردونه من یک ساله شد . هر لحظه که می گذشت سال پیش رو به یاد می اوردم که چجوری به خاطر حضورت سر از پا نمی شناختم. و هر لحظه از امسال رو با پارسال منطبق می کردم تا به دنیا آمدن پسر کوچکم را دوباره حس کنم عزیز دلم یک سال با تمام سختیها و خوشیهاش گذشت و از اینکه تو یک ساله شدی و عطر وجودت در خانه پیچیده است خدا را شکر می گویم ... روز تولدت مامان بزرگهات و بابابزرگهات و خاله هدیه و عمه صدری و عمه سمانه و عمو حسین بودند کلی رقصیدی و شاد بودی و کادوهای خوشجل خوشجل گرفتی راستی دو روز بعد از تولدتم مامانی و شیرین جون و فریبا جون و شهره جون اومدن دوباره تولد بازی کردیم. اینم کیک تولدت ...
16 ارديبهشت 1391

اولین برف

14 دیماه 90 اولین بار باریدن برف رو دیدی بردیمت عنبرون تا برف بازی کنی و آدم برفی درست کنیم. وای چه روز قشنگی بود همه جا یکدست سفید بود .   ...
14 ارديبهشت 1391