سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

سامیار نفس مامان

سومین آرایشگاه

عزیز دلم چند روز پیش رفتیم آرایشگاه موهاتو که خیلی بلند شده بود و فر خورده بودو کوتاه کنیم تا برای عید موهات مرتب و خوشگل بشه البته این دفعه هم مثل دو دفعه قبلی گریه پشت گریه ولی بالاخره تموم شد و بعد از تو بابا موهاشو کوتاه کرد اینم عکس با موهای مرتب    ...
24 اسفند 1391

روز برفی

عزیزم دیروز 17 اسفند در حالیکه داشت بوی عید به مشام می رسید برف سنگینی شروع به باریدن کرد و همه جای شهر و سفید پوش کرد و دوباره هوا سرد شد و ما هم مشغول برف بازی   عکسها در ادامه مطالب اینم یک عکس داغه برفی بوسسسسسسسسسسسس اینم عکس مامان جون در برفها اینم یک عکس خوشجل بعد از حموم سامیاری خدای ژست اینم یک ژست خوشگل دیگه اینم سامیار با تابلویی که مامان نقاشی کرده اینم یک نقاشی دیگه مامان ...
19 اسفند 1391

پروزه سخت و طاقت فرسا و نفس گیر گرفتنت از شیر مادر

عزیزم, تمام هستی و نیستی من ,قلبم, وجودم, چند وقت پیش مونس و همدمت آرامش دهنده روحت  از تو گرفته شد و تو با واکنشی عجیب  روزها و شبهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتی تا دوباره به حالت عادی برگردی. تصمیم گرفتم تو را از شیر این شیره جان این مایه حیات این آرامش دهنده جانت بگیرم . وای چقدر سخت بود چقدر وابستگی چقدر گریه و..................... یک سال و ده ماه تمام  شیره جانم را به تو امید زندگیم به تو عزیز تر از جانم بخشیدم نوش جونت گوارای وجودت عزیزم . پروژه شیر گرفتن تو این گونه شروع شد که روز اول تا ظهر تحمل کردی ولی ظهر موقع خوابت که شد دیگه زدی به سیم آخر تا حالا اینجوری نشده بودی زمین و زمان رو چنگ مینداختی تمام صورت من...
3 اسفند 1391

سامیار الکترونیک

بازم موبایل بازم لب تاپ بازم کامپیوتر بازم pmc و بازم تبلیغ     خدای من یعنی تو از اینا خسته نمیشی؟؟؟؟ کار کردن با تمام  گوشی موبایل htc رو بلدی خودت روشن میکنیو قفلشو باز میکنی خودت عکس میگیری خودت انگری برد میاری و بازی میکنی خودت و ............ مامان و بابا نمیدونن از دست تو گوشی هاشونو کجا بزارن  ..............   عشق لب تاپم که هستی تا میبینی زودی میای میشینی روش .... تلوزیون و pmc  , ....... که دیگه استادی اول سه راه رو میزنی بعد روشن می کنی و بعد کانالها رو عوض می کنی و..............  وقتی هم که کسی خونه زنگ میزنه شما حتما باید صحبت کنی البته با همون زبون خودتون گاهی با عصبانیت  گاهی ...
29 بهمن 1391

چند هفته تاخیر

 عزیزم چند وقتی هست که وبلاگتو بروز نکردم اتفاق های زیادی افتاده و جاهای زیادی رفتیم تو روز به روز بزرگتر و با نمکتر میشی و کارهای جدیدتر و بامزه تری انجام میدی فقط کم مونده که یک دفعه یک لقمه چپت کنم و قورتت بدم . بهترینم تو همه دنیای منی و وجودت آرامش بخش وجودم و بودنت مایه افتخارمه . بهترینها رو برات آرزو دارم  و من و بابایی سعی می کنیم بهترین ها رو برات فراهم کنیم .    بقیه عکسها در ادامه مطالب   من و بابایی تو یک روز برفی (دیماه 91) من عروسکمو لا لا کردم بعد به همه گفتم هیسسسسسسس من همراه با برو بچز من و علی و ثنا به به چه نونه خوشمزه ای مرسی بابا جون نون داغ گرفتی و...
22 بهمن 1391

هفته ای که گذشت

عزیز دل مامان یکی یک دونه من فدای دونه دونه نفسات این هفته دو تا اتفاق مهم افتاد 27 آذر تولد بابایی 2 دی تولد مامان جون  و امسال سال دومی بود که تو تولد مان و بابا رو جشن گرفتی البته به غیر از اون سالی که تو دل مامانی بودی. 27 آذر یک تولد کوچولو برای بابایی گرفتیم 2 دی هم فریبا جون با یک کیک خیلی خوشگل و خوشمزه برای مامان تولد گرفت و مامان یک عالمه هدیه های خوشگل گرفت مخصوصا هدیه تو و بابا که مامان خیلی خوشحال شد کیک تولد بابایی 27 آذر  91 سامیار در تولد بابا جون اینم کیک تولد مامان جون 2 دی 91 سامیار در تولد مامان جون سامیار شب یلدا    91 اینم نفس مامان ...
6 دی 1391

یک سال و هفت ماه و هفت روز

 امروز کودکم یک سال و هفت ماه و 7 روز داری و سرشار از انرژی و هیجان لبریز از محبت و مهربانی و خالی از هر گونه کینه و گناه . و من هر روز آن معصومیت کودکانه ات را ستایش می کنم و با هم من و تو در دنیای کودکانه تو غرق در شادی و سرور می شویم . عزیزم در هفته اخیر قرار شد دیگه شیر مامان جونو نخوری تا هم تو یک کم بیشتر غذا بخوری هم مامان جون یکم جون بگیره (آخه خیلی غذات کمه ) ولی نشد که نشد مگه میشه شما رو از شیر مادر جدا کرد .مخصوصا وقتی میخوای بخوابی غیر از شیر مامان هیچ قدرتی نمیتونه تو رو بخوابونه  و تمام تلاشها بی فایده بود و همچنان شیر مامان جون نوش جان میکنی نوش جانت عزیزم . خیلی به تلوزیون علاقه داری (البته فقط  بعضی از&nb...
21 آذر 1391

من من (گویش این روزهای تو)

پسرم عزیزم پسر سپید روی من با موهای طلایی رنگ دلیل من  برای زنده بودن و زندگی کردن دوستت دارم تا به امروز یک سال و 6 ماه و 20 روزه هستی و سرشار از نیاز و خواهش دست من و بابایی رو میگیری و به زبون خودت میگی (من من ) و ما رو میبری به طرف هر چه بخواهی .................{من من}  از صبح تا شب کار تو اینست {من من} حتی در مهمانی ها هم (من من) مامان: آه مامان یکم استراحت بده      تو: ( من من )      مامان: باشه بریم         تو: و بعد انگشتم را در میان دستهای کوچکت میگیری و میبری. عزیزم انقدر از صبح تا شب تو را بوسه میزنم که تعدادش از شماره خارج است تا جایی که گونه های  لطیفت  ...
29 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی

روز سه شنبه 16 آبان با بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن 18 ماهگیتو بزنیم مثل همیشه چون من طاقت آمپول زدن به عشقمو ندارم بابایی تو رو بغل میکنه تا خانم پرستار واکسنتو بزنه خانم پرستار اول دسته چپ بعد پای چپتو واکسن زد و یک کوچولو گریه کردی و زود گریت تموم شد آخه تو پسر صبور منی بعد هم قطره فلج اطفال رو خوردی بعد از ظهر تب کردی بااینکه هر 4 ساعت قطره استامینوفن میخوردی روز چهارشنبه تبت کمتر شد ولی همچنان لنگ لنگان قدم بر می داشتی ، فدای او یک طرفه راه رفتنت بشم . دیگه راحت شدی عزیز دلم تا موقعی که بخوای بری مدرسه دیگه واکسن نداری به قول خودت (دددد)daaaaaa ...
17 آبان 1391