سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

سامیار نفس مامان

آتلیه

امروز یعنی 8 ماهگیت رفتیم آتلیه حمید آقا چند تا عکس یادگاری گرفتیم تو همه عکسها می خندیدی عزیز دلم قربون اون خنده های قشنگت بشه مامان چند تا از عکسهاتو میزارم البته عکسهای خام هست هنوز روش کار نشده   ...
18 دی 1390

مروری اجمالی سری 1

واکسن دو ماهگی که 3 روز تب کردی   اولین مسافرت (شاهرود) سامیار با ابوالفضل و یاسمین در شاهرود در اولین مسافرتت به شاهرود سامیار با دوستاش کوروش و آروین اولین بار که با کالسکه بردمت بیرون دومین مسافرتت (بابلسر ) 4ماهگی سامیار4ماهه در مغازه عمو محمد سامیار در جنگلهای زرین گل سامیار در 4ماهگی پلیس می شود               ...
18 دی 1390

مروری اجمالی سری 2

سامیار دختر می شود   سامیار فضول می شود سامیار در حمام(آذر90) خوابیدن سامیار (آذر90) لم دادن سامیار روی صندلی بادی(آذر90) سامیار به استقبال سرما می رود     سامیار فشن   ...
18 دی 1390

تنبلی کردن مامان و یک تاخیر طولانی

مامان به علت اینکه سرش خیلی شلوغ بود و تو زیاد اجازه نمیدادی که بیام پای اینترنت ساختن ساییت با تاخیر مواجه شده ولی چند تا عکس میذارم برات و دوباره کار ساختن سایتتو به طور جدی دنبال می کنم یعنی از 8ماهگی به بعد دیگه قول می دم عزیز دلم.
13 دی 1390

ختنه کردن جیگرم

بالاخره خودمو راضی کردم که ببریم ختنت کنیم .با استرس زیاد زنگ زدم به دکتر (دکتر بذرافشان) و وقت گرفتم برای دوم خرداد ٩٠ تو ماشین تو راه دکتر محکم گرفته بودمت تو بقلم بهت نگاه می کردم و بعضی وقتها اشک تو چشام جمع می شد ساعت ٩ شب مطب دکتر بودیم دو تا مامان بزرگا و دو تا بابابزرگا و خاله هدیه هم اومده بودن . از ترس داشتم میمردم بالاخره نوبتت شد من تو مطب نیومدم از ترس داشتم میمردم خلاصه مردم و زنده شدم تا اینکه تو اومدی بیرون ولی خوب تو پسر خوبی بودی و زیاد گریه نگردی الهی مامان فدات بشه عزیزم بعد از4 روز هم حلقت افتاد و خوب شدی و این مرحله هم به خوبی و خوشی تموم شد.
13 دی 1390

سیسمونی آقا سامیار

اینم اتاق پسرم  دست مامان شهین درد نکنه بقیه عکسها در ادامه مطالب این فرشم مامان بزرگ و بابابزرگ مامان  و شیرین جون و فریبا جون برات آوردن ...
19 مرداد 1390

تولد سامیار11/2/90

ساعت ١.٣٠ بعدازظهر در بیمارستان مهر متولد شدی و به زندگی مامان و بابا رنگ و بوی خاصی بخشیدی.  وزنت 3400 بود قدت52 وقتی چشمامو باز کردم و اولین بار دیدمت انگار خدا همه دنیا رو به من داده بود یک پسر سالم و ناز قربونت بشم مامان جون انقدر خوشگل بودی که همه پرستارها می گفتن چند وقت بود پسر به این نازی و سفیدی و بوری نداشتیم. اینم عکس یک روزگیت    ...
13 مرداد 1390

دوران جنینی پسرم

عزیزم روزی که فهمیدم تو در وجودم شکل گرفتی یکی از بهترین روزهای زندگی من و بابایی بود انقدر خوشحال شدیم که انگار تمام دنیا رو به ما داده بودند. چند روز بعد رفتیم سونوگرافی و صدای قلبت رو شنیدیم قلب کوچولوت تند تند میزد خدایا چه لحظه باشکوه و فراموش نشدنی بود. با وجود اینکه ٤ ماه اول بارداری به خاطر حالت تهوع های شدید به من خیلی سخت گذشت ولی به خاطر وجود تو سر از پا نمی شناختم. از هفته ١٣-١٤ بود که تکون خوردناتو حس کردم همه می گفتن خیلی زوده ولی خوب دیگه پسر بلای مامانه دیگه. هر روز که بزرگتر می شدی تکونات بیشتر و بیشتر می شد از همون دوران جنینی خیلی شیطون بودی تا جایی که می تونستی محکم به شکم مامانی می زدی تا جایی که شکمم کج می شد و به یک ...
13 مرداد 1390